گنجور

 
اوحدی

مکن، ای شاهد شکر پاره

دل و دین را به عشوه آواره

یا مگرد آشنای و شوی مکن

یا به بیگانه رای و روی مکن

زشت باشد که همچو بوالهوسان

نان شوهر خوری و کیر کسان

به‌چه از خانه سر به‌در داری؟

گر نه سر با کسی دگر داری؟

سر بازی و پای رقاصی

چون توان یافت بی‌تن عاصی؟

زلف بشکستن و نهادن خال

چون حلال است و نیست بوسه حلال؟

ایزدت داد حسن و زیبایی

هم ز ایزد طلب شکیبایی

ستر زن طاعتی بزرگ بود

سگ به از زن، که او سترگ بود

سقف و دیوار و چادر و پرده

از پی پوشش تو شد کرده

چون تو از پرده روی باز کنی

وز در خانه سر فراز کنی

پرده در پیش رخ چو می‌بندی

نه به ریش جهان همی‌خندی؟

از چنین حرص و آز دوری به

وز هوی و هوس صبوری به

چون شد اندر سرت بضاعت شوی

گردنی نرم کن به طاعت شوی

نانت او می‌دهد، رضاش بده

یا بکن سبلت و سزاش بده

تا دگر دل به مهر زن ندهد

راه خواری به خویشتن ندهد

گرش امروز داری از غم دور

دان که فرداش هم تو باشی حور

شوی پندت دهد سقط گویی

ریش گیری که: چون غلط گویی؟

روزت این کبر و کینه در کالا

نیم‌شب هر دو لِنگ در بالا

یا ز بالا چو شیر باید بود

یا چو روباه زیر باید بود

بهر یک شهوت از حرام و حلال

چه‌کنی خانه پر ز وزر و وبال؟

ای ز سودای نیم ساعت کام

سر خود را فرو کشیده به دام

بسته در پای مال کودک و دخت

روی انبان خویش را کیمخت

خود نیرزد سه ساله گادن تو

رنج یک روز شیر دادن تو

شیر اگر دیگری تواند داد

از برای تو خود نداند زاد

چه‌کنی ده ستیر دوغ و پیاز

که دو من شیر داد باید باز؟

هم زنی پیر بود رابعه نیز

به نماز و نیاز گشت عزیز

نه که هر زن دغا و لاده بود

شیر نر نیست، شیر ماده بود

مریم از محصنات در بکری

چوی بری بد ز عیب بدفکری

نام بی‌شوهریش زشت نکرد

کز هوا روی در کنشت نکرد

طفل گویا و مادر خاموش

دل پاک است و نفس پاکی کوش

چون بنگشود لب ز حرمت امر

آن سه شب در جواب خالد و عمرو

گشت پستان شیرش آبستن

نه به طفل دگر، به طفل سخن

خان زنبور شد شبستانش

پر شد از شهد نطق پستانش

شهد او شیر گشت و شیر شراب

طفل چون خورد مست گشت و خراب

نه عجب بودش آن کلام چو شهد

زانکه با شیر خورده بد در مهد

تا جوانی‌، به سِتر کوش و نماز

که جوانی دگر نیاید باز

چون تبه گردد آن لب خندان

گرگ باشی و لیک بی‌دندان

گرگ در پوستین و یوسف نه

جز غم و حسرت و تأسف نه

چون شود پشت زن ز پیری خم

شهوت و حرص پیر گردد هم

جامه دان و به جامه دیبایی

مانده سودا و رفته زیبایی

بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد

دیو را در غراره نتوان کرد