گنجور

 
اوحدی

پسری با پدر به زاری گفت

که: مرا یار شو به همسر و جفت

گفت بابا: زنا کن و زن نه

پند گیر از خلایق، از من نه

در زنا گر بگیردت عسسی

بهلد، کاو گرفت چون تو بسی

زن بخواهی تو را رها نکند،

ور تو بگذاریش چه‌‎ها نکند؟

از من و مادرت نگیری پند

چند دیدی و نیز دیدم چند

آن رها کن که نان و هیمه نماند

ریش بابا ببین که: نیمه نماند