گنجور

 
اوحدی

پسری با پدر به زاری گفت

که: مرا یار شو به همسر و جفت

گفت بابا: زنا کن و زن نه

پند گیر از خلایق، از من نه

در زنا گر بگیردت عسسی

بهلد، کاو گرفت چون تو بسی

زن بخواهی تو را رها نکند،

ور تو بگذاریش چه‌‎ها نکند؟

از من و مادرت نگیری پند

چند دیدی و نیز دیدم چند

آن رها کن که نان و هیمه نماند

ریش بابا ببین که: نیمه نماند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]