گنجور

 
اوحدی

عاشقی، خیز و حلقه بر در زن

دست در دامن پیمبر زن

حب این خواجه پایمرد تو بس

نظر او دوای درد تو بس

اوست معنی و این دگرها نام

پخته او بود و این دگرها خام

آنکه از اصطفا بر افلاکند

در ره مصطفی کم از خاکند

از در او توان رسید به کام

دیگران را بهل برین در و بام

اوست در کاینات مردم و مرد

او خداوند دین و صاحب درد

سفر آدم سفیرنامهٔ اوست

درج ادریس درج خامهٔ اوست

بیعه در بیعتش میان بسته

زانکه ناقوس را زبان بسته

بر سر او ز نیک نامی تاج

همه شب‌های او شب معراج

پیش او خود مکن حکایت شب

او چراغ، آنگهی شکایت بس؟

گوهر چار عقد و نه درج اوست

اختر پنج رکن و نه برج اوست

شقهٔ عرض عطف دامانش

ملک از زمرهٔ غلامانش

آن که مه بشکند به نیم انگشت

آفتابش چه باشد اندر مشت؟

وانکه در دست اوست ماه فلک

پایش آسان رود به راه فلک

شب معراج کوس مهر زده

خیمه بر تارک سپهر زده

گذر از تیر و از زحل کرده

مشکل هفت چرخ حل کرده

سر سر جملها بدانسته

شرح و تقصیل آن توانسته

در دمی شد نود هزار سخن

کشف برجان او ز عالم کن

به دمی رفته، باز گردیده

روی او را به چشم سر دیده

میم احمد چو از میان برخاست

به یقین خود احد بماند راست

راه دان اوست، جبرییلش ساز

هر چه او آورد، دلیلش ساز

ای فلک موکب ستاره حشر

وی ز بشرت گشاده روی بشر

هاشمی نسبت قریشی اصل

ابطحی طینت تهامی فصل

علم نصرتت ز عالم نور

یزک لشکرت صبا و دبور

چرخ نه پایه پای منبر تو

به سر عرش جای منبر تو

معجزت سنگ را زبان بخشد

بوی خلقت به مرده جان بخشد

روز محشر، که بار عام بود

از تو یک امتی تمام بود

بگرفته به نور شرع یقین

چار یار تو چار حد زمین

ز ایزد و ما درود چون باران

به روان تو باد و بر یاران