گنجور

 
اوحدی

بر خسته‌ای ملامت چندین چه می‌پسندی؟

کورا نظر بپوشد شوخی به چشم‌بندی

ای خواجهٔ فسرده، خوبی دلت نبرده

گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی

چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او

زان شب که نقل کردیم آن پسته‌های قندی

در دست کوته ما مهر زر ار نبیند

کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی

دیگر به هیچ آبی در بار و بر نیاید

شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی

هرکس حکایت خود اندر نبشت، لیکن

چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟