گنجور

 
اوحدی

ثوابست پرسیدن خسته‌ای

که دور افتد از وصل پیوسته‌ای

سواران چابک سرد، گردمی

بسازند با پای آهسته‌ای

نمی‌دانم از زورمندان درست

جلادت نمودن بر اشکسته‌ای

به پایش فرو رفته خار جفا

ز دستش درافتاده گل دسته‌ای

چه داند که بر من چها می‌رود؟

ز دام محبت برون جسته‌ای

کجا غصهٔ دل تواند نهفت؟

چو من رخ به خون جگر شسته‌ای

بگو، ای صبا، قصهٔ اوحدی

چو پرسندت از حال پابسته‌ای