گنجور

 
اوحدی

منازل سفرت پیش دیده می‌آرم

اگر چه هیچ به منزل نمی‌رسد بارم

گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو

که من ز دیده برو آب مهر می‌بارم

از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر

کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم

مجال آمدن و پای راه رفتن نیست

که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم

به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید

چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم

گرم به روز قرارست یا به شب بی‌تو

ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم

به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند

که دل بدادم و از درد بیدلی زارم

مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس

که آب دیده نیابت کند ز گفتارم

ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز

بدان کمند که افگنده‌ای گرفتارم

بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت

اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم

تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه

من از برای تو در چشم مردمان خوارم

دل از رکاب تو خالی نمی‌شود باری

اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم