گنجور

 
اوحدی

رخ خوب خویشتن را به چه پوشی از نظرها؟

که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها

برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی

چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد

که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم

مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟

نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان

که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها

ز لبت نبات خیزد، چو به خنده برگشایی

بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟

که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها