گنجور

 
اوحدی

گر به دست آوریم دامن دوست

همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی

همچو آیینه با تو رو در روست

تو تویی خود از میان برگیر

کز تویی تو رشته تو برتوست

گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت

که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

همه از یک درخت هست این چوب

که گهی صولجان و گاهی گوست

ها، که اسم اشارتست از اصل

الفتش را چو واو کردی هوست

انقلاب ضرورتست این جا

تا تو آن مغز بر کشی از پوست

مدتی توبه داشتیم، اکنون

که خرابات عشق در پهلوست

منشین تشنه، اوحدی، که ترا

پای در آب و جای بر لب جوست