گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عرفی

شبی که در قدم وصل یار می‌گذرد

به ذوق گریهٔ بی‌اختیار می‌گذرد

کسی که محرم درد من است می‌داند

که دیده بی‌نم و آب در کنار می‌گذرد

مخواب در دل شب‌ها که موج قافله‌ای‌ست

که از کسی که به شب‌های تار می‌گذرد

به هرکه عرضه کنم درد خویش، می‌بینم

که غرقه‌ام من و او در کنار می‌گذرد

صلای فرصت و برهان نیستی بر لب

پیاله در کف و صرف خمار می‌گذرد

شکاریان طلب نقش پای صید کنند

تو مست خوابی و هردم شکار می‌گذرد

دلم به کوی تو با صدهزار نومیدی

به این خوش است که امیدوار می‌گذرد

دم جدایی دشمن رواست آفت جان

چنان نمود که یاری ز یار می‌گذرد

ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست

که فرصتم به همین خارخار می‌گذرد

در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز

گهی که می‌گذرد اشکبار می‌گذرد