شبی که در قدم وصل یار میگذرد
به ذوق گریهٔ بیاختیار میگذرد
کسی که محرم درد من است میداند
که دیده بینم و آب در کنار میگذرد
مخواب در دل شبها که موج قافلهایست
که از کسی که به شبهای تار میگذرد
به هرکه عرضه کنم درد خویش، میبینم
که غرقهام من و او در کنار میگذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار میگذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هردم شکار میگذرد
دلم به کوی تو با صدهزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار میگذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار میگذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خارخار میگذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که میگذرد اشکبار میگذرد