گنجور

 
عرفی

گر خدا یار دلنواز نداد

به نوازش مرا نیاز نداد

آن که خوی پلنگ داد مرا

دل و طبع زمانه ساز نداد

دردم افزود روز کوته وصل

که سزای شب دراز نداد

چون به خود دوست داری ام که فلک

یک نشیب مرا فراز نداد

سیم قلب حیات از خِسّت

چرخ دانم گرفت و باز نداد

تا به نازم کُشد در آخر کار

اولم چون به چشم باز نداد

بس که عرفی به زرق شهرت داشت

قلب او را کسی گداز نداد