گنجور

 
عرفی

هر کس که در بهار به صحرا برون رود

عیش آن گهی کند که به ذوق جنون رود

عارف به خار و گل چو ببیند به روی دوست

روزی دری گشاید و بیخود درون رود

حربا مجوی، بر اثر عشق رو، که گل

رویش به مطلب است، ولی واژگون رود

سرچشمهٔ تراوش دشنام همت است

هر ماجراکه بر سر دنیای دون رود

دریافتم ز بوی تو عرفی، که بهر گام

صد ره دمی به خانهٔ عرفی زبون رود