گنجور

 
جامی

نشکسته دلی ز هجر کی از دیده خون رود

از شیشه تا درست بود باده چون رود

از کشتگان به کوی تو شد سیل خون روان

مپسند بیش ازین که به کوی تو خون رود

هرگه ز زلف سلسله بر طرف رخ نهی

بس عقل ذوفنون که به قید جنون رود

آن گرمرو به عشق سزد کز کمال شوق

پروانه وش به آتش سوزان درون رود

ماند به سنگ در اثر آه کوهکن

گر خود نشان تیشه اش از بیستون رود

طفلان ره نشسته به امید جوی شیر

عارف به جست و جوی می لاله گون رود

جامی حدیث شوق لبش گفت عاقبت

آری چو جام پر شود از سر برون رود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود

یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود

زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک

دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود

بی درد گویدم که چرا شام تا سحر

[...]

سلمان ساوجی

از چشم من خیال قدش کی برون رود؟

سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟

بنشست در درونم و غیر از خیال یار

رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود

دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟

[...]

ابن حسام خوسفی

ما را به جای آب اگر از دیده خون رود

چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود

از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا

آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود

سیماب آه من بکند چرخ را سیاه

[...]

اهلی شیرازی

با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود

جان را برون کنم مگر این غم برون رود

هر عاقلی که شیفته روی و موی تست

آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود

منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو

[...]

عرفی

هر کس که در بهار به صحرا برون رود

عیش آن گهی کند که به ذوق جنون رود

عارف به خار و گل چو ببیند به روی دوست

روزی دری گشاید و بیخود درون رود

حربا مجوی، بر اثر عشق رو، که گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه