گنجور

 
عنصری

ای شکسته زلف یار از بسکه تو دستان کنی

دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی

گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید

گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی

گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی

گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی

سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد

نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان کنی

هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان

خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی

بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی

خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی

نیستی دیوانه بر آتش چرا غلتی همی

نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی

چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود

چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی

دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید ترا

تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی

خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او

شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی

عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او

عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی

اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست

بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی

ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک

آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی

مرد ره یابد بشعر از نعمت و احسان تو

تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی

وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو

ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی

از نجوم آسمان چاکر فزون بینم ترا

گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی

گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو

چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی

ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش

ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی

از دو برهان دو پیغمبر ترا بینم نصیب

وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی

از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی

از قلم تو معجزات موسی عمران کنی

بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او

گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی

از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند

تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی

چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی

چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی

گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد

کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی

جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان

تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی

از درازی دست و فرمان رونده مر ترا

دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی

تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف

ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی

ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت

خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی

گرچه سندانرا کنی چون موم روز عزم خویش

موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی

این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو

تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی

گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو

ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی

نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم

نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی

گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق

رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی

آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم

وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی

تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را

پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی

اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال

روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی

گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند

باز تو آز و نیاز و جهل را قربان کنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode