گنجور

 
عنصری

اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر

نگر چگونه نماید همی خرد بعبر

ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ

یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر

بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد

همیرساند شاه جهان سپاه و حشر

ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ

ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر

بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع

بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر

مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد

به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر

چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد

چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر

وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه

بسان رشته بدو در شود بوقت گذر

همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست

چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر

نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت

نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر

بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال

بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر

ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،

ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر

هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود

رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر

عجب مدار که نامرد مردی آموزد

از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر

بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه

که چند روز بماند نهاده با عنبر

خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست

ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر

از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست

بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر

ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند

بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر

دلی که راهش جوید بیابد او دانش

سری که پایش بوسد بیابد او افسر

همی درخت نماند ز بس که او سازد

ازو عدو را دار و خطیب را منبر

چو شد بدریا آب روان و کرد قرار

تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر

ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید

بلطف روح فرود آید و بطمع شکر

ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز

نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر

همیشه باد خداوند خسروان پیروز

چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر

جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان

بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر

گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن

رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر

بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای

بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر