گنجور

 
عبید زاکانی

میپزد باز سرم بیهده سودای دگر

میکند خاطر شوریده تمنای دگر

هوس سروقدی گرد دلم میگردد

که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور

گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر

گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است

نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر

چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید

«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode