گنجور

 
هلالی جغتایی

وه! که بازم فلک انداخت به غوغای دگر

من به جای دگر افتادم و دل جای دگر

یک دو روز دگر، از لطف به بالین من آی

که من امروز دگر دارم و فردای دگر

غالبا تلخی جان کندن من خواست طبیب

که به جز صبر نفرمود مداوای دگر

پا نهم پیش، که نزدیک تو آیم، لیکن

از تحیر نتوانم که نهم پای دگر

با من آن کرد، بیک بار، تماشای رخت

که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر

اگر اینست پریشانی ذرات وجود

کاش! هر ذره شود خاک بصحرای دگر

پیش ازین داشت هلالی سر سودای کسی

دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر