گنجور

 
عبید زاکانی

ما را ز شوق یار به غیر التفات نیست

پروای جان خویش و سر کاینات نیست

از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم

هر دم که می‌زنم ز حساب حیات نیست

در عاشقی خموشی و در هجر صابری

این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو

غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

بگذار هر چه داری و بگذر که مرد را

جز تَرک توشه، توشهٔ راه نجات نیست

از خود طلب که هر چه طلب می‌کنی ز یار

در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

دریوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای

گفتا برو عبید که وقت زکات نیست