گنجور

 
عبید زاکانی

دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست

دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست

از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک

آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست

فرهاد را که با دل شیرین تعلقست

رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست

هرجا که آتش غم دلدار شعله زد

جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست

بس کن عبید با دل شوریده داوری

بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست