گنجور

 
عبید زاکانی

ای آسمان جنیبه کش کبریای تو

وی آفتاب پرتوی از نور رای تو

دارای دهر آصف ثانی عمید ملک

ای صد هزار حاتم طائی گدای تو

خورشید نورگستر و مفتاح دولتست

رای رزین و خاطر مشگل‌گشای تو

خواهد فلک که حکم کند در جحهان ولی

کاری مسیرش نشود بی‌رضای تو

بحر محیط را که عطا بخش مینهند

غرق خجالتست ز فیض عطای تو

پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود

گنجور بخت گنج سعادت برای تو

روز نبرد چونکه پریشان کند صبا

گیسوی پرچم علم سدره سای تو

گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان

از گرد راه بازوی معجز نمای تو

شاها من آنکسم که شب و روز کرده‌ام

از روی اعتقاد سر و جان فدای تو

کس را دگر ندانم و جائی نباشدم

چون آستانهٔ در دولت سرای تو

صد سال اگر به فارس توقف بود مرا

وجه معاش من نبود جز عطای تو

غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم

کاری نباشدم به جهان جز دعای تو

روزم بود خجسته و کارم بود به کار

هرگه که بامداد ببینم لقای تو

آنکس توئیکه همچو منت صدهزار هست

وانکس منم که نیست مرا کس به جای تو

چندانکه رهنمای بنی آدمست عقل

بادا سعادت ابدی رهنمای تو