گنجور

 
نورعلیشاه

اگر چه رفتی و کشتی ز دوریت ما را

بیا که جز تو نخواهیم خونبها یارا

نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند

کسیکه گفت بپوشان جمال زیبا را

بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید

اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را

کسیکه کشتی آسودگی بساحل راند

هراس و وهم چه داند غریق دریا را

اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر

دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را

همان ربود دل و دین ز وامق بیدل

که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را

نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش

که ساخت آینه روی خویش سلما را

گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست

چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را