اگر چه رفتی و کشتی ز دوریت ما را
بیا که جز تو نخواهیم خونبها یارا
نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند
کسیکه گفت بپوشان جمال زیبا را
بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید
اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را
کسیکه کشتی آسودگی بساحل راند
هراس و وهم چه داند غریق دریا را
اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر
دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را
همان ربود دل و دین ز وامق بیدل
که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را
نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش
که ساخت آینه روی خویش سلما را
گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست
چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را