گنجور

 
نورعلیشاه

بهار آمد ای بلبل خوش نفس

بنال از اسیری چه من در قفس

چه حاصل ترا زین بهاران بپیش

که خواهد رسیدن خزانش ز پس

مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر

که برباد تکیه نکرده است کس

بدست آرد امروز سامان کار

که فردا نماند ترا دسترس

مشو رنجه از جوشش مردمان

که با شکر آید هجوم مگس

بدنبال چشم تو آن خال چیست

مگر مستی افکند از پی عسس

چه نورم بتن تا نفس باقیست

کنم هر زمان وصلت ای جان هوس