گنجور

 
نورعلیشاه

گرم صد ره زنی با تیغ بیداد

به پیش کس نخواهم زد رهی داد

صنوبر با قدت کی شد برابر

که شرمنده نشده چون سرو شمشاد

متاع کفر و دین از مو و رویت

دراین سودا شدم یکباره برباد

بصید اندازی دلها ندیدم

ز تیر غمزه چون چشم تو صیاد

منت آن مرغ دست آموزم آخر

نسازی از قفس تا چندم آزاد

بشر هرگز بدین خوبی ندیدم

ملک باشی ندانم یا پری زاد

دلی دارم برت از گرمی شوق

سراپا آتش و افغان و فریاد

نخستین دم مرا شیخ طریقت

بجز عشقت نداده هیچ ارشاد

پدر تنها نه بهر عشق پرورد

که مادر هم مرا بهر همین زاد

ز آزادان دربار تو چون نور

بگو آخر که داد بندگی داد