گنجور

 
نورعلیشاه

یارم که سر وفا ندارد

در سر بجز از جفا ندارد

بهر همه دارد او وفا لیک

بهر من مبتلا ندارد

هر کو برهش سری فدا کرد

چون من خبری ز پا ندارد

بی صیقل ز برای دیگران است

جز هجر برای ما ندارد

بیگانه کجا شود خبردار

کز وی خبر آشنا ندارد

قاصد ز کدام ره فرستم

آنجا که رهی صبا ندارد

آن کس که مرا از او جدا کرد

گویا خبر از خدا ندارد

بزمی که صفای آن ز نور است

بی نور دمی صفا ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode