گنجور

 
نورعلیشاه

دلی دارم ز عشق آن پری زاد

بزنجیر جنون پا بست بیداد

سرم گردید تا سودائی او

متاع دین و دل داده است برباد

چگویم از مه رویش که خورشید

چو دید ازآسمان برخاک افتاد

مپرس از قامتش کز جلوه کرد

اسیر خود هزاران سرو آزاد

صنوبر را دل از این غصه شد ریش

که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد

بهر لب کز غمش بگذارم انگشت

از آن لب بر نیاید غیر فریاد

زهی طوطی طبع نور کامروز

ز شعر شکرش داد سخن داد