گنجور

 
نورعلیشاه

روا مدار که با خنجر ستم ما را

بقول مدعیان بیگنه کشی یارا

چو گل ز ناخن حسرت مکن دلم را ریش

بخار شانه مزن طره سمن سارا

ندانم از چه سبب خون من بساغر ریخت

لبت که زنده کند از دمی مسیحا را

به یک نظاره بر آید هزار دل از جای

بهر کجا که دهی جلوه روی زیبا را

همین نه ماه ز روی تو منفعل گردید

که قامت تو خجل کرد سرو رعنا را

اگر بکعبه درآئی و گر روی در دیر

عبید خویش کنی جمله شیخ و ترسا را

سوادی از خط سبزت نوشته خانه نور

که گشته کحل بصر چشم‌های بینا را