گنجور

 
نورعلیشاه

مگر فکنده برخ یار من نقاب امشب

که روشنست جهان همچو آفتاب امشب

دلم که در سر زلفت قرارگاهش نیست

قرار در تو نگیرد در اضطراب امشب

سرای توبه که دی کرده بودمش معمور

بیک کرشمه ساقیش بین خراب امشب

خبر ز نشأه فردا که هیچکس رانیست

چرا ز دست نهم ساغر شراب امشب

مگر خیال توام از جهان نظر بندد

وگرنه بی تو ندارم بدیده خواب امشب

دلم که دوش بکامش زلال وصلت بود

نوازدش بفلک زهره بارباب امشب

چنین لطیفه که نور از نی قلم انگیخت

عجب نه گر شود از فیض فتح باب امشب