گنجور

 
نورعلیشاه

بسکه کرد آه وفغان در حسرت گل عندلیب

غنچه را شد چاک بر تن جامه صبر و شکیب

دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست

یکنظر هرکو بدید آن حسن خوب دلفریب

بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل

نگسلد آن عهد و پیمانیکه بستم با حبیب

ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست

کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب

تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک

هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب

ملک دل شد گرچه از غوغای خیل غم خراب

میرسد شاهی که آبادش نماید عنقریب

شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست

هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب

کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق

آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب