گنجور

 
نورعلیشاه

چنان مستم ز یار نازنینی

که از مستی ندانم کفر و دینی

من آن ساعت بریدم دست از جان

که دل بستم بمهر مه جبینی

سلیمان ار نیم از دولت عشق

جهانی باشدم زیر نگینی

خوشا آن ژنده پوش بیسر و پا

که دست افشاند از هر آستینی

مهی کش خوابگه سنجاب شاهیست

چه غم دارد ز خاکستر نشینی

بتی دارم که هر تاری ز زلفش

بود عشاق را حبل المتینی

نه جز یاد رخش دل را انیسی

نه جز کنج غمش جان را قرینی

دلی گر روشن از نور علی نیست

به فرمان حقش نبود یقینی