گنجور

 
نورعلیشاه

ترا سزد که بگردش درآوری افلاک

که نیست دایره خوش خطت بمرکز خاک

مه جمال تو چون آفتاب تابان است

ولیک دیده خفاش کی کند ادراک

بفرق تاج لعمرک شها ترا زیبد

که فخر عالمی و صدر مسند لولاک

سمک ببندگیت بسته طوق در گردن

بگوش حلقه از ماه نو کشیده سماک

مرا که لطف عمیمت بجان سپر باشد

چه باکم ار بزند روزگار تیغ هلاک

بیا بیا که بتن جامه شکیبائی

چو گل ز خار غمت گشته عاشقان راچاک

بجز جمال تو نور علی نمی بیند

ازآنکه آینه از زنگ غیر دارد پاک