گنجور

 
نورعلیشاه

باحضار ملک وضعی پری وش

نهان کرده دلم نعلی در آتش

کشم در دیده تا نقش نگاری

رخ از خون مژه کردم منقش

مکن آشفته آن زلف پریشان

مگردان خاطر جمعی مشوش

بجز یار من آن شوخ جفا جوی

که دارد عاشقی چون من جفاکش

زهر غل و غشی دادم خلاصی

ز بس پیمود ساقی جام بیغش

گرت در سینه باید سرمستان

بیا جامی در این میخانه درکش

کرا باشد بکف جام جهان بین

بجز نور علی آن مست سرخوش