گنجور

 
نورعلیشاه

در قدم اولین تا نشود ترک سر

در ره عشق بتان کس ننماید گذر

بسکه ز خوناب دل دیده شده سیل خیز

میرسدم هر نفس موجه خون تا کمر

موسی جان را که دل وادی ایمن بود

بر شجر هستیش عشق تو آمد شرر

تا زقماش غمت بافته دل فوطه ای

همچو شناور خورد غوطه بخون جگر

مردمک دیده ام آنکه بود غرق نور

خوش ز غبار رهت یافته کحل البصر

طبع روانم بدل بحر معانی گشود

بسکه ز کلک بیان ریخت گهر بر گهر

نور علی آنکه هست مطلع الله نور

باز بمشکوة دل گشت مرا جلوه گر