گنجور

 
نورعلیشاه

ای زماه عارضت خورشید کرده کسب نور

در چراغ بزم حسنت گشته تابان شمع طور

هر طرف آراسته بر قصد جانم لشگری

یا نموده شاه عشقت در سرای دل ظهور

بزم حسنت را که نتواند کسی نزدیک شد

عالمی گردیده حیران از تماشایت ز دور

واعظ از سجاده میآموخت گر افتادگی

بر سرمنبر نمی کرد اینهمه عجب و غرور

گر سروری نیستم در سر ز مسروری چه غم

هر دم آید از غم عشقش بدل بانک و سرور

روز روشن میتوان دیدن دهان تنگ او

در شب تاریک آید در نظر گر چشم مور

تا شده نور علی مصباح در مشکوة دل

مشتعل گردیده در دل مشعل الله نور