گنجور

 
نورعلیشاه

برمن مست ازنمائی ساقی انعامی دگر

زآن می دیرینه برخیز و بده جامی دگر

طایر جانرا که نبود غیر خالت دانه

کی بود جز حلقه زلف تواش دامی دگر

همچو شام طره و صبح بناگوشت مها

مهرورزانرا نباشد صبحی و شامی دگر

گرچه باری کام دل از وصل تو حاصل نشد

جز وصالت نیست در دل دلبرا کامی دگر

سالها در عیش رفت و هیچ نامد در جهان

همچو ایام طرب انگیزت ایامی دگر

آفتاب من که تابان از مهش نور علی است

هر زمان بنمایدم رخ از در و بامی دگر