گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

شب نوروز در خرابهٔ خویش

جام و جان و من و قرابۀ خویش

خالی‌السیر بود پنداری

بی‌خبر بودم آن شب تاری

بحث محروم کرد و نومیدم

شب عیش از وصال خورشیدم

جام و جان و قرابهٔ روح‌افزای

تن بی‌جان من ستم‌فرسای

تا نگویی مگر قرابهٔ می

نه تصور چنین مکن هی هی‌!

شیشه‌ای داشتم ز خونابه

پر چنان کز شراب قرابه

دیگران در نشاط نوروزی

من دلخسته با جگرسوزی

نه کسم هم‌زبان به غیر قلم

نه به جز دفترم کسی محرم

مژه از خون دیده جدول‌کش

جگر از سوز سینه پر‌آتش

چون بوَد بنده‌ای چو من مظلوم‌؟

از بساط خدایگان محروم‌؟

بزم شاه جهان خوش و خرم

صحن بستان‌سرا چو باغ ارم

خاصه جشن مبارک سر سال

سرو در رقص و بلبل اندر حال

بندگان دگر به عیش و سرور

گشته مشغول و من چنین مهجور‌؟

ناسپاسی و ناشکیبایی

هر دو حاصل ز ناتوانایی

نه غلط می‌کنم‌، چه می‌گویم‌!

بود در قبلۀ رضا رویم

خاطِب خاطرم به عون الله

رفته بر منبر مناقب شاه

شکرها از وجود او می‌کرد

ذکر انعام وجود او می‌کرد

متحیر بمانده در صفتش

که برون بُد ز حد معرفتش

شد میان من و شب از کم و بیش

سخنی چند حسب حالت خویش

شب روشن‌دل سیه‌جامه

گفت: «خامی مکن بزن خامه

نظم کن ماجرای من با روز

ندهم مهلت این شبت تا روز

نامه نظم تو بهانه کنم

قصه‌ای پیش شه روانه کنم

تا مرا از عذاب برهاند

دادم از آفتاب بستاند»

گفتم: «اندر حضور به باشد

تا که بر‌حق‌تر و فره باشد

بی‌توسط سخن نیاید راست

متوسط میان خوف و رجاست

تا توسط میان ما نشود

حق و باطل ز هم جدا نشود

ماجرا هردو در میان آرید

گر به انصاف و داد بسپارید

ورنه زان پس به بارگاه روید

هردو با هم به دادخواه روید»

گفت: «اضداد جمع کی بوده‌ست؟

راه شب پیش شمع کی بوده‌ست؟

هرکجا من درآیم او برود

هرگز این ماجرا نکو نرود»

از سیاهان مطبخی در حال

نامزد کرد قاصدی چو نکال

قاصد آنگه پیام برد و برفت

همچو دود سیه به تاب و به تفت

چون به مشرق رسید صبح بتافت

بیش رفتن دگر مجال نیافت

باز گردید همچو باد دَبور

در زمانی برفت راهی دور

آمد و زینهار خواست ظلوم

که: «نرفته‌ست پیش آتش موم

نیستم مرد این رساله و راه

عذر عجزم ز عفو خویش بخواه»

چون بدانست شب که معذور است

عجز موسی و آتش طور است

گفت: «هان، مصلحت چه می‌بینی؟

سلطنت کی رود به سِکینی

هست این کار کار ناباکی

باد در چشم او زند خاکی»

گفتم: «این را به پای باد صباست

هر که دیگر رود به دست هباست»

باد را در زمان طلب فرمود

تا بدان بندگی قیام نمود

درد را چون نبود درمانش

بست حالی کمر به فرمانش

در میان شد مقدّم نقبا

قُدوۀ سالکان برید صبا

پیشم آمد پس از سؤال و جواب

آخرالامر بر طریق صواب

گفت: «من بی‌غرض میان بندم

که به خیر است قطع و پیوندم»

با شب این مصلحت قرار گرفت

هم بر این طالع اختیار گرفت