گنجور

 
حکیم نزاری

روز چون شب به عذر سر بنهاد

او هم افگند شیوه ای بنیاد

گفت: «هستی تو یار دیرینه

محرم روزگار دیرینه

سخنی بود در میان قایم

من و تو هر دو مدعی دایم

به نهایت رسید و غایت کار

کردی اقرار بعد چند انکار

پس به انصاف مستحق گشتی

چون سپردی به حق مُحِق گشتی

دوستار توام چرا دانی

که به روز عدوی شه مانی

نسبتی باشدت به روی سیاه

با سواد خط مبارک شاه

سر گیسوی ست پرچم او

که شبی دیگر است بر خم او

کله پرچمش چو باز شود

راست چون زلف تو دراز شود

رنگ انگور مطبخی داری

لاجرم دست و دل سخی داری

کار ما نیست جز دعاگویی

بندگی کردن و رضاجویی

دست بردار و گو به صدق آمین

ایزدت حافظ و نصیر و معین»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode