گنجور

 
حکیم نزاری

اگر ز بخت مساعد شود که روی تو بینم

دگر ز کوی تو نبود سفر به هیچ زمینم

من از خدای به حاجت جز این مراد نخواهم

که روی کرده به رویش به گوشه ای بنشینم

بر آستان تو مردن به از فراق تو دیدن

که سیر شد دل محنت کش از حیات چنینم

شب فراق تو بر خاطرم گذشت که امشب

شب نخست فراق است روز باز پسینم

دریغ عمر گرامی که تلخ می گذرانم

چه شوربخت غریبی که من ضعیف حزینم

ز بس ملامت خاطر زهر که هست بریدم

خیال تست به پیشم فراق تست قرینم

چو ذره باد سر آسیمه روزگار نزاری

اگر جهان نه به روی چو آفتاب تو بینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode