گنجور

 
حکیم نزاری

نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال

ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال

سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی

اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال

رقیب راست گمان می برد که پندارد

که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال

چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق

تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال

ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم

به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال

ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری

که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال

چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم

که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال

و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت

که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال

نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار

جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال