گنجور

 
حکیم نزاری

گفتم آیا در کنار آرم میانش

خود سبک در تاب شد و آمد گرانش

خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش

بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش

قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده

از دهان آن گه پدید آمد نشانش

چون رکابش پای بوسی چشم دارم

گر به دست من دهد دولت عنانش

منعمان و بستر و بالینِ نازک

ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش

هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره

بعد ازین دامن نگیرد این و آنش

گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد

بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش

ور برانگیزندش از خوابِ قیامت

بویِ عشق آید به حشر از استخوانش

از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم

چشمۀ خور باز پوشاند دخانش

ناصحِ افسرده آگاهی ندارد

از تنورِ سینۀ آتش فشانش

یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو

عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش

گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد

می کند حالی به سنگی امتحانش

فارغ از پندست و آزاد از نصیحت

چون کند چون دوست می دارد چنانش

گردِ بدمستان چه می گردی نزاری

الحذر از چشم های ِناتوانش

از بلا پرهیز اولا تر نگه کن

تیرِ غمزه در کمان ِابروانش

هر که انسانیّتی دارد نزاری

ناگزر باشد ز یارِ مهربانش

تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک

گر نباشد جان فدایِ دل ستانش