گنجور

 
حکیم نزاری

فراموش کردم بلاد و دیار

که برگشت‌ بخت و بیفتاد کار

گرفتار گشتم به دامِ بلا

چه دامی بلایی سیه تاب‌دار

کمندش لقب باشد و زلف نام

خطِ استوا بر پسِ پشتِ یار

به مارِ سیاهش تشّبه کنند

اگر چه گزاینده نَبوَد چو مار

به شب نیز هم انتسابش کنند

ولیکن شبی دل گرفته‌ست و تار

نمی‌گویم از خال و لب کز شکر

برآورده از رشک و غیرت دمار

ز چشمانِ مستش چه گویم که کرد

به هر ناوکِ غمزه صد دل فگار

کنارش گرفتم چنان در میان

که گویی ندارد میانش کنار

به صد رنگ دستان برون آورد

ز دستانِ سیمیان به رنگ و نگار

قضا چون چنین می‌رود بر سرم

ز دستم برون می‌رود اختیار

درین ورطۀ مشکل ای مدّعی

ملامت مکن بر نزاری‌ِ زار

 
 
 
رودکی

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابر است و من کشتزار

«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین

بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار

ابا برق و با جستن صاعقه

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

به از عید نشناسم از روزگار

نه از مدح خسرو به آموزگار

خداوند عالم کزو وقت ما

همه ساله عیدست لیل ونهار

یمین و امین اختر یمن و امن

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بدین خرمی و خوشی روزگار

بدین خوبی و فرخی شهریار

چنان گشت گیتی که ما خواستیم

خدایا تو چشم بدان دور دار

خداوند گار جهان فرخست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه