گنجور

 
حکیم نزاری

از مبادی که مرا سر به جهان در دادند

هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند

جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند

عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند

دولت راه روانی که رسیدند به عشق

شادی جان کسانی که به من دلشادند

حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود

تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند

ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند

ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند

آفرینش چو برینست ز مبدای وجود

بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند

گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست

امهات این همه دل درد چرا می زادند

عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند

عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند

زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من

مست از رایحه راحِ کدیر آبادند

طاقت بار ملامت نبود هر کس را

خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند

مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا

مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند

تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو

باده پیمای نزاری دگران بر بادند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند

باده عشق عمل کرد و همه افتادند

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد

کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست

[...]

ناصر بخارایی

دوش رندان خرابات ندا در دادند

که حریفان صبوحی سر خُم بگشادند

باده آن‌ها که ننوشند حقیقت بادند

عاشقانی که چو ناصر ز جهان آزادند

نشاط اصفهانی

شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند

غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند

این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است

یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند

گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه