حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

از مبادی که مرا سر به جهان در دادند

هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند

جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند

عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند

دولت راه روانی که رسیدند به عشق

شادی جان کسانی که به من دلشادند

حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود

تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند

ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند

ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند

آفرینش چو برینست ز مبدای وجود

بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند

گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست

امهات این همه دل درد چرا می زادند

عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند

عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند

زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من

مست از رایحه راحِ کدیر آبادند

طاقت بار ملامت نبود هر کس را

خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند

مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا

مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند

تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو

باده پیمای نزاری دگران بر بادند