گنجور

 
حکیم نزاری

هزار بار از آن بهتری که می گفتند

خنک وجود کسانی که با غمت جفتند

نه آدمی که دوابند راستی آنها

که این جمال بدیدند و در نیاشفتند

به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده

زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند

تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها

که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند

نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند

که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند

عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود

ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند

هنوز در حرم عشق پای ننهادم

که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند

میان طایفه ی عشق رمزها باشد

که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند

نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل

برای بلبل توحید عشق بشکفتند