گنجور

 
مولانا

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند

باده عشق عمل کرد و همه افتادند

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد

کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست

نه همه همره و هم قافله و هم زادند

ساقیا دست من و دامن تو مخمورم

تو بده داد دل من دگران بیدادند

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی

ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند

ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد

به صفات تو که در کشتن من استادند

بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست

بنده آن نفرم کز خود خود آزادند

دختران دارم چون ماه پس پرده دل

ماه رویان سماوات مرا دامادند

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند

خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

چون همه باز نظر از جز شه دوخته‌اند

گرد مردار نگردند نه ایشان خادند

همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند

دل ندارند و عجب این که همه دلشادند

گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند

این فقیران تراشنده همه خرادند

خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش

دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند

رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست

عاشقانند تو را منتظر میعادند

تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید

باده عشق تو خواهم که دگرها بادند

شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود

همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند