گنجور

 
حکیم نزاری

هین که هنگام نای و نوش آمد

بلبل مست در خروش آمد

آتش عشق گل درو افتاد

همه اعضای من به جوش آمد

باد چون هدهد سلیمان شد

باغ چون قصر سبز پوش آمد

با زبانی کشیده همچون تیغ

سوسن آیا چرا خموش آمد

در میان های خواب بیداری

دوش ناگه به من سروش آمد

گر نزاری مست لایعقل

باز چون عاقلان به هوش آمد

مگر آواز بلبلان سحر

وقت قدقامتش به گوش آمد