گنجور

 
حکیم نزاری

نه محرمی که پیامی به یار بگذارد

نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد

چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت

که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد

جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را

دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد

گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی

به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد

شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز

به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد

محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب

به هر ستم که کند روزگار بسپارد

نزاریا مطلب در زمانه آسایش

که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد