گنجور

 
حکیم نزاری

من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست

هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست

تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار

واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست

برخاست از سر همه اکوان کفرو دین

هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست

نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند

تا برکه راه بازگشادندو بر که بست

همّت بلند بایدو بازوی دل قوی

گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست

در پشت امتحان دل آور نیامده است

از بار طعنه های ملامت گران شکست

چندان که مرد مولع جانست در بلاست

چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست

از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل

آخر چه آید از بزه کاری هواپرست

از دوست قانعم که نسیمی رسد به من

هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست

ای باد از زبان نزاری بگو به دوست

کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست