گنجور

 
حکیم نزاری

محبتی که میان من و تو موجود است

پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست

ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد

قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست

هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز

که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست

وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش

چو از ملازمت تن روان برآسوده ست

همین بس است که خشنودی تو حاصل شد

خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست

ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود

کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست

پس از قیامت محشر هزار سال دگر

اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست

کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست

ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست

به اولین قدم ار سر رود نزاری را

کسی که از تو زیان کرده است برسودست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode