گنجور

 
حکیم نزاری

محبتی که میان من و تو موجود است

پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست

ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد

قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست

هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز

که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست

وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش

چو از ملازمت تن روان برآسوده ست

همین بس است که خشنودی تو حاصل شد

خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست

ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود

کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست

پس از قیامت محشر هزار سال دگر

اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست

کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست

ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست

به اولین قدم ار سر رود نزاری را

کسی که از تو زیان کرده است برسودست

 
 
 
انوری

بدان خدای که در جست و جوی قدرت او

مسافران فلک را قدم بفرسودست

به دست احمد مرسل به کافران قریش

هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست

ز ناودان قضا آب حکم بگشادست

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

امیر مقبل عالم که تا جهان بودست

بجز در آینده مانندۀ تو ننمودست

گشاد تیر تو بست دستها که بربستست

زبند رمح تو بس کارها که بگشودست

هزار بار ببازی سنان نیزۀ تو

[...]

ابن یمین

وزیر شاه نشان ای یگانه دو جهان

توئی که ذات تو مقصود از سه مولودست

چهار ماه بود تا به پنجگانه حواس

ز شش جهه به دل خسته ام که موعودست

ز هفتمین درک انتطار برهانم

[...]

خواجوی کرمانی

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می کشد بزلف سیاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه