گنجور

 
حکیم نزاری

مرا که با رگ جان شاخ مهر پیوندست

گمان مبر که دلم دل ز دوست برکندست

تنم به یک نفس از وصل یار خوشنودست

دلم به یک نظر از روی دوست خرسندست

غریب نبود اگر چشم جان به جانان است

عجیب نیست اگر میل دل به دلبندست

فغان کنند نصیحت کنان، نمیدانند

که بندِ پایِ دلِ مُستمندِ من پندست

ز فرقت تو به جان آمدم بیا ای جان

که جان من به جمالت بس آرزومندست

به خاک پای تو کز دیده غرق در خونم

به خاک پای تو گفتم، ببین چه سوگندست!

خلاف عهد نزاری مکن به سعی جفا

که در وفا و صفا بی نظیر و مانندست